تاريخ : پنج شنبه 23 مرداد 1393 | 12:51 | نویسنده : ❦мeнrαɴ❦ |

برمستی من حد سزاوار زدند

با شک و یقین تهمت بسیار زدند

 

حلاج شدم ولی به کفرم سوگند

دلتنگ تو بودم که مرا دار زدند



تاريخ : پنج شنبه 16 مرداد 1393 | 1:26 | نویسنده : ❦мeнrαɴ❦ |

دیروز اومده بود دیدنم...

با یه شاخه گل سرخ...

و همون لبخندی که همیشه آرزوشو داشتم...

گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده...

ولی من فقط نگاش کردم...

وقتی رفت...

سنگ قبرم از اشکاش خیس شده بود...



تاريخ : پنج شنبه 15 مرداد 1393 | 23:50 | نویسنده : ❦мeнrαɴ❦ |
تاريخ : چهار شنبه 8 مرداد 1393 | 1:5 | نویسنده : ❦мeнrαɴ❦ |

عید فطر آمد و ماه رمضان گشت تمام

بـر شمـا همسفـران سفـر روزه سلام

 

روزه هاتان همه در پبش خـداونـد قبول

روزگار خـوشتـان مظهـر تـوفیـق مـدام



تاريخ : دو شنبه 6 مرداد 1393 | 22:30 | نویسنده : ❦мeнrαɴ❦ |

پيش از اينها فکر مي کردم خدا 

 خانه اي دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس ، خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور

بر سر تختي نشسته با غرور

 

 هيچ کس از جاي او آگاه نيست

هيچ کس را در حضورش راه نيست

بيش از اينها خاطرم دلگير بود 

 از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

خانه اش در آسمان ، دور از زمين

بود ، اما در ميان ما نبود

مهربان و ساده و زيبا نبود

در دل او دوستی جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم ، از خود ، از خدا 

 از زمين ، از آسمان ، از ابرها

زود مي گفتند : اين کار خداست

پرس و جو از کار او کاري خطاست

نيت من ، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي کردم ، همه از ترس بود

مثل از بر کردن يک درس بود 

تلخ ، مثل خنده اي بي حوصله 

سخت ، مثل حل صدها مسئله

 

تا که يک شب دست در دست پدر

 راه افتادم به قصد يک سفر.....



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 4 مرداد 1393 | 2:25 | نویسنده : ❦мeнrαɴ❦ |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.